خداوندا
فقط میخواهم شهید شوم شهید در راه تو،خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار
بده.خداوندا روزی شهادت میخواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت،ولی
خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی،ای خداوند کریم و
رحیم و بخشنده،تو کرمی کن،لطفی بفرما،مرا شهید راه خودت قرار ده. با تمام
وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به
این عشق. امام خامنه ای(حفظه الله)هنگام حضور بر جنازه شهید کاظمی:دو
هفته پیش شهید کاظمى پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم:یکى اینکه
دعا کنید من روسفید بشوم،دوم اینکه دعا کنید من شهید بشوم.گفتم شماها
واقعاً حیف است بمیرید.شماها که این روزگارهاى مهم را گذراندید،نباید
بمیرید.شماها همهتان باید شهید شوید ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و
نظام به شما احتیاج دارد.بعد گفتم آن روزى که خبر شهادت صیاد را به من
دادند،من گفتم صیاد،شایستهى شهادت بود.حقش بود،حیف بود صیاد بمیرد.وقتى
این جمله را گفتم،چشمهاى شهید کاظمى پُرِ اشک شد،گفت:انشاءاللَّه خبر من
را هم بهتان بدهند...
*دو خاطره: گفت:آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟ *** نیروها
را جمع کرده بود. بهشان گفته بود: من تا حالا شکی نداشتم که توی این جنگ،
ما بر حق هستیم، ولی امروز روی تخت بیمارستان، این موضوع رو با تمام وجودم
درک کردم. *جام نیوز
سوال عجیب و غریبی بود! ولی میدانستم بدون حکمت نیست.
گفتم:شما فرمانده نیروی هوایی هستین سردار.
به
صندلی اش اشاره کرد. گفت: آقای امینی، شما ممکنه به این موقعیتی که من
الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما میگم که اینجا خبری نیست.
سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی، این برات می مونه؛ از این پست ها و درجه ها چیزی در نمیاد!
دقیق
یادم نیست چند روز از شروع عملیات بیت المقدس گذشته بود، ولی خاطرم هست
خبر شهادتش به نجفآباد رسید. چند ساعت بعد، فهمیدم شهید نشده، شدیدا مجروح
شده بود.
حاجی
را بیهوش و خونین رسانده بودند بیمارستان. آنهایی که همراهش بودند، دیده
بودند که او را با سر پانسمان شده، از اتاق عمل آوردنش بیرون. میگفتند:
خیلی نگذشته بود که دیدیم حاجی به هوش اومد! مات و مبهوت شدیم. همین که روی
تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد. با اصرار و با امضای خودش، سر حال و
سرزنده از بیمارستان مرخص شد.
همیشه
دوست داشتم بدانم آن روز، روی تخت بیمارستان چه دیده است ولی هیچ وقت چیزی
بهم نگفت. بعد از شهادتش، از بعضی از دوستان دوران جنگ شنیدم که؛ احمد آن
روز، در عالم مکاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صدیقه (سلام ا... علیها). در واقع حضرت بودند که او را شفا داده بودند، بعد هم به احمد فرموده بودند: برگرد جبهه و کارت را ادامه بده...